نمیدانم از کجا شروع کنم. از چه بنویسم. قطعاً مسائل ۶ ماه اخیر کشور در بههمریختگی روان و زندگی من بیتأثیر نبوده، اما خودم خوب میدانم که اصل قضیه روان من است و حتی اگر محیط اطرافم و شرایط زندگی مساعد بود هم وضع شخصی من تفاوت چندانی با الان نداشت. چه بسا که بسیاری از مشکلات من از جمله بیحوصلگی، اهمالکاری، کمبود زمان، بیهدفی، بیانگیزگی و غیره چندسال است که وجود دارند و در شرایط عادی هم در درست کردنشان موفقیتی کسب نکرده بودم.
در این شش ماه چه دربارۀ مسائل شخصی خودم و چه در رابطه با مسائل کشور خیلی حرفها داشتم که بنویسم. و منظورم فقط وبلاگ نیست. بلکه نوشتن برای آرشیو شخصی و ثبت محتویات ذهنم است. این حس که میدانی کلی حرف و ایده بوده که باید مینوشتی و حالا دیگر امکان نوشتن و ثبت شدنشان نیست بسیار بد است. شبیه احساس گناه، حسرت و فقدان است.
به تازگی، به یک تقسیمبندی رسیدم. اگر از دید زمان نگاه کنیم، حال بد از سه جا میتواند بیاید:
- گذشته (حسرت)
- حال
- آینده (ترس)
حسرتها و اشتباهات سوهان روح هستد. اما به هر حال من سعی میکنم به خودم تلقین کنم که در زندگی نباید زیاد به عقب نگاه کنم، چون من قرار نیست به عقب برگردم (الهام از رابرت گانتر). به لطف وضعیت کشور افق آینده زیاد روشن نیست و نمیتوان از آینده نترسید. اما باید با همین ترس و عدم قطعیت جلو برویم و تلاش کنیم. چون چارۀ دیگری نیست.
اهمالکاریام اگر در نقطه all-time high نباشد حداقل در یکی از بالاترین درجات خود است. چندهفته پیش یک ارائه درسی داشتم دربارۀ «اهمالکاری» یا Procrastination. هنگام آماده کردن محتوای ارائه که داشتم نشانهها و ریشههای اهمالکاری را میخواندم تقریباً تمام موارد دربارۀ من صادق بودند. انگار که مقالات را پس از بررسی دقیق رفتارهای من نوشته بودند.
خود ارائه را با وجود یک هفته زمان، درست در روز آخر آماده کردم (کارِ دقیقه نودی یکی از نشانههای اهمالکاری است). صبح از دانشگاه به خانه آمدم. به دلیل خوابِ کمِ شب قبلش، تا ظهر سعی کردم بخوابم و تا حدی هم موفق شدم. در نهایت حدود ۲ یا ۴ بعد از ظهر شروع کردم و تا ۳ نصفه شب بیدار بودم. البته با احتساب یکی دو ساعتی که صبح روز ارائه تمرین کردم، جمع زمان خالصی که صرف کردم حدود ۶-۷ ساعت شد (ironic، آدمی که دیر میرسد و مدیریت زمان بلد نیست و کارهایش را دیر تحویل میدهد، حساب زمان را با دقت نگه میدارد، با کرونومتر.)
کمدیتر از من دوستم بود. ارائۀ او دربارۀ استرس بود. و خودش به خاطر استرس در زمان ارائه بعضی چیزها را فراموش کرد بگوید و خیلی از جملاتی که بیان کرد شبیه جمله نبودند.
راستی صحبت ارائه شد. ۹ ماه پیش در پست «تلاشهای منتهی به هیچ» نوشته بودم که دوست داشتم در موفقیت (هرچند کوچک) و در شادی (هرچند کوتاه) تنها نباشم. این بار که ارائه دادم دوستانی داشتم. قبل از اینکه کاری بکنم به من روحیه دادند. و بعد از انجام کار تشویقم کردند.
دقیقاً نمیدانم که دارم چه غلطی میکنم و چه غلطی باید بکنم. اما یک چیزهایی مشخص است.
- حالا که رشتهام در دانشگاه «آموزش زبان انگلیسی» است و برنامه دارم به سراغ تدریس زبان بروم باید خیلی بیشتر و منظمتر از قبل دنبال تقویت زبانم باشم. به لطف دو سه تا امتحان تعیین سطحی که دادم متوجه شدم گیر اصلیام فعلاً در دستور زبان و صحبت کردن است.
- باید با روانشناسی و نوروساینس (علوم اعصاب) بیشتر آشنا شوم، امیدوارم به من در شناختن و مدیریت کردن روانِ سرگردان و پریشانم کمک کنند.
- در رابطه با مسائل عاطفی هم به نتیجهگیریهای جالبی رسیدهام ولی فعلاً برای نوشتن زود است.
سال ۱۴۰۱ حتی قبل از اتفاقات تلخی که از شهریور شروع شدند هم برای من چندان شیرین نبود. نیمۀ دوم سال هم که از نیمۀ اولش بدتر شد. در نیمۀ دوم ۱۴۰۰ هم در نوشتن گزارش روزانه و پر کردن دادههای لازم خطا و کمکاری کرده بودم. اما امسال وحشتناک بود. گزارش روزانه را شاید کمتر از ۱۰-۲۰ روز نوشتم. به طور کلی ثبت و نوشتن من در سال ۱۴۰۱ حجمش نسبت به قبل بسیار بسیار کمتر شد. هنوز جرئت نکردهام که اندازه بگیرم. جالب اینجاست که اتفاقاً در همین شش ماه اخیر بیشتر از همیشه نیاز به نوشتن داشتم چون ذهنم مشغول بود.
استاد شعبانعلی در بهمن ۱۴۰۱ نوشتهای منتشر کردند با عنوان «گزار و گذار | دربارهٔ گزارش نویسی روزانه و چیزهای دیگر». خواندن این نوشته باعث شد که اهمیت گزارشهای شخصی در نظرم بالاتر برود اما در عمل تغییری در رفتارم به وجود نیامد. امیدوارم در سال ۱۴۰۲ که در راه است، بتوانم حتی بیشتر و بهتر از قبل برای خودم گزارش و اطلاعات شخصی را بنویسم و ثبت کنم.
البته سال ۱۴۰۱ خالی از اتفاقات خوب هم نبود. رشتۀ جدیدم و دانشگاه جدید را دوست دارم. چه در دانشگاه و چه به لطف همین وبلاگ با آدمهای جالبی آشنا و دوست شدهام.
امروز در آخرین مطلب متمم نقل قول جالبی خواندم:
اگر مشکلی وجود دارد که برای مدتی طولانی حل نشده، احتمالا به این علت است که آن را به شکل نادرست یا با سوال نادرستی تعریف کردهایم.
آلن والتس (متمم)
نمیدانم از که شنیدم: «گاهی آن دری که ما بر آن میکوبیم و انتظار داریم باز شود، اصلاً در نیست. دیوار است.»
با خودم فکر کردم کدام مشکلاتم را اشتباه فهمیدهام؟ آیا من واقعاً کمبود اراده دارم؟ آیا من واقعاً از نظر فیزیکی آدم کمانرژیای هستم؟ آیا من واقعاً در ریاضی استعداد کمی دارم؟ میدانم که ریشۀ مشکلاتم در ذهن خودم است اما نمیدانم دقیقاً چیست.
حالا که بحث سوال شد دوست دارم به «کتاب سؤال» اشاره کنم. در این کتاب تعداد زیادی سؤال (از چرت تا عمیق) آمده که برای فکر کردن یا برای باز کردن سر صحبت خوب هستند. چند نمونه از سؤالاتی که فکر کردن بهشان خوب است:
- مهمترین فرد زندگیتان کیست؟
- کدام کارها را همیشه به تعویق میاندازید؟ چرا؟
- دوستانتان شما را چگونه توصیف میکنند؟
- کدام اتفاقات بیش از همه شما را تحت تأثیر قرار دادهاند؟
- بهترین تصمیمی که گرفتهاید چه بوده است؟
- از چه چیزی دیگر نمیترسید؟
- معمولاً وقتی به تصمیمات دشوار فکر میکنید چه کاری انجام میدهید؟
- دوست دارید در سنین پیری چگونه زندگی کنید؟
- دو موضوعی (دربارۀ خودتان) که به آنها افتخار میکنید؟
- فکر میکنید چه تأثیری روی دیگران میگذارید؟
نمیدانم دیگر چه بگویم. نوشتن برایم سخت شده. خیلی سخت. کلی حرف نگفته دارم که برای خودم باید بنویسم. کلی چیز هست که میتوانم اینجا بنویسم. دلم میخواهد کلی معرفی کتاب بنویسم، دربارۀ دیکشنریها بنویسم و سایت و نرمافزار معرفی کنم. اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمیرود. حتی یادم رفته که چگونه متن را پایان بدهم.