عنوان این کتاب در کتابفروشی چشمم را گرفت. نام سنگین و زیبایی دارد. «گریز به جاودانگی» در کل چشمان من به «جاودانگی» و کلمات مربوط به آن کمی حساس است. کتاب را باز کردم و نگاهی به فهرستش انداختم. یک بار دیگر توجه ویژه من را جلب کرد. عنوان فصل اولش «فتح بیزانس» است. چند صفحه‌ای را خواندم و کتاب را برای خود برداشتم. ۱

اشتفان تسوایگ، در ۱۱ فصل، ۱۱ رویداد تاریخی را برایمان شرح می‌دهد، که به نظرش جزء رویدادها یا لحظات ارزشمند و سرنوشت‌ساز تاریخ بشر بوده‌اند. اینها چند مورد از رویدادهای جالبی هستند که کتاب در قالب یک روایت به آنها پرداخته:

  • فصل یک: فتح بیزانس – پایان یک امپراطوری هزار ساله و تولد یک امپراطوری دیگر
  • فصل دو: گریز به جاودانگی – روایت یک ماجراجوی اسپانیایی که به عنوان اولین اروپایی چشم به اقیانوس آرام انداخت
  • فصل چهار: نبوغ یکشبه – سرگذشت سرود «La Marseillaise» یا سرود ملی فرانسه امروزی که در گرماگرم انقلاب فرانسه سروده شد
  • فصل یازدهم: واگن مهروموم‌شده: شرح رویداد کوتاهی که تاریخ ملت روسیه و شاید جهان را برای همیشه تغییر داد، بازگشت لنین به روسیه و پیروزی انقلاب بلشویکی

اطلاعات کتاب

عنوان فارسی: گریز به جاودانگی – لحظات درخشان تاریخ

عنوان آلمانی: Sternstunden der Menschheit | عنوان انگلیسی: Decisive Moments in History

نویسنده: اشتفان تسوایگ | Stefan Zweig

سال تألیف: ۱۹۲۷ میلادی | ۱۳۰۶ شمسی

مترجم: ولی‌الله شادان

ناشر: فرزان روز

نشر در ایران: چاپ اول، ۱۳۸۰

قیمت در چاپ چهارم، ۱۴۰۰: ۶۰ هزار تومان

کیفیت چاپ و ویراستاری: بالا

ترجمه: خوب، همراه با برخی ایرادات جزئی (روان نبودن یک سری جملات)

بریده‌ها

هیچ هنرمندی هرروزه و روزی بیست و چهار ساعت پیوسته، هنرمند نیست؛ او تنها در لحظات کوتاه الهام می‌تواند چیزی اساسی و پایدار ابداع کند. تاریخ نیز چنین وضعیتی دارد و ما آن‌‌را به مثابه بزرگترین شاعر و بزرگترین هنرپیشه همه دوران، ستایش می‌کنیم، با این همه تاریخ نیز پیوسته ابداع نمی‌کند.

تاریخ بی‌اعتنا ولی با ثبات، به ردیف کردن سلسله وقایعی قناعت می‌کند و از آن زنجیری به درازای هزاران سال می‌سازد، زیرا هر رخدادی نیازمند زمان آمادگی است و برای هر واقعه بزرگی یک دوره تحول لازم است.

هر ملتی باید میلیون‌ها فرد به جهان آورد تا از میان آنها یک نابغه برخیزد. باید همیشه میلیون‌ها لحظه بی‌‌مصرف بگذرد تا یک لحظه تاریخی واقعاً مهم پیش آید.

همان‌گونه که جریان‌‌های برق جوّ، در نوک برق‌گیر به‌هم می‌پیوندند، انبوه رویداد‌ها نیز در کمترین زمان گرد هم متمرکز می‌شوند. وقایعی که معمولاً آهسته، پشت سر هم یا به‌موازات یکدیگر در جریانند، تنها در یک لحظه به هم می‌پیوندند و تعیین‌کننده و تصمیم‌گیرندۀ همه چیز می‌شوند: تنها یک آری یا نه، و زودتر یا دیرتر روی دادن یک حرکت، این لحظه را برای صد نسل بازگشت‌ناپذیر می‌کند و زندگی یک فرد، یک ملت، و حتی سرنوشت تمام بشریت را رقم می‌زند. – مقدمه، ص ۱ و ۲

البته به نظر من برخی اتفاقات بالاخره رخ می‌دهند و فقط اینکه چه کسی چه زمانی آنها را انجام دهد، متغیر است. مثل اختراع هواپیما یا کشف یک قارۀ جدید.


خودکامگان تا زمانی که برای جنگ، کاملاً آمادگی پیدا نکنند، بجز صلح واژه دیگری بر زبان ندارند. فصل ۱، ص ۷

خودکامگان همچنین وقتی عرصه را بر خود تنگ می‌بینند یاد صلح و دوستی و گفتگو می‌افتند.

[عده‌ای از سربازان عثمانی که در محاصرۀ قسطنطنیه پایتخت نفوذناپذیر امپراطوری بیزانس می‌جنگیدند، در میانۀ نبرد، از بخت خوب با یک دروازۀ کوچک روبرو شدند که سهواً باز مانده بود.] سربازان عثمانی که از باز بودن این در، در میان این باروی نفوذناپذیر شگفتزده بودند پنداشتند که باید حیله نظامی باشد، نه فراموشی. در واقع برای آنان، در هنگامه نبردی که در برابر هر دروازه صدها نفر به ضرب تیر، نیزه و ریزش سیل روغن داغ از پنجره‌های برج کشته می‌شدند، باز بودن این در کوچک به این آسانی، باورنکردنی بود. به هرحال برای کمک عده‌ای را خبر کردند. یک گردان با شتاب از آن در گذشتند و بی‌خبر پشت سر مدافعان شهر قرار گرفتند. سربازان یونانی با دیدن سربازان عثمانی در شهر ناامیدانه فریاد بر آوردند «شهر سقوط کرد» و سربازان عثمانی با فریاد بلندتری تکرار کردند «شهر سقوط کرد».

همیشه در جنگ اخبار جعلی بیش از توپخانه زیان می‌زند. این فریادها هرگونه پایداری را متوقف کرد. [کمی بعد مدافعان پراکنده و کشته شدند و قسطنطنیۀ فتح‌ناشدنی واقعاً توسط ترکان عثمانی فتح شد.] – فصل ۱، ص ۲۸

[سلطان محمد دوم یا محمد فاتح که پیش از فتح قسطنطنیه به سربازان خود وعده داده بود که شهر و هرچیزی که در آن است، از زنان و مردان و کودکان گرفته تا اثاث خانه‌ها و طلا و جواهرات همگی سه روز کامل در اختیار سربازان فاتح خواهد بود و می‌توانند هرچه می‌خواهند انجام دهند و غارت کنند. سلطان گفته بود که برایش تنها افتخار پیروزی کافی ست. پس از فتح، سلطان روی حرف خود باقی ماند و بعد از پایان چپاول وارد شهر شد و به سوی قلب شهر، کلیسای سانتا سوفیا یا سنت سوفی (نام امروزی: مسجد ایا صوفیه) رفت.] سلطان بیش از پنجاه روز بود که از چادر خود با چشمانی حریص درخشش گنبد دست‌نیافتنی این حاجیه صوفیه را نگاه می‌کرد و اکنون می‌خواست از در مفرغی آن فاتحانه وارد شود!

او باری دیگر بی‌صبری خود را مهار کرد: نخست خواست پیش از آنکه این کلیسا را وقف الله کند از خداوند سپاسگزاری نماید. از اسب پایین آمد و متواضعانه سجده کرد، سپس مشتی خاک در دست گرفت و به سر خود ریخت تا به یاد آورد فانی است و از پیروزی خود مغرور نشود، پس از این گواهی بر فروتنی خود در برابر خداوند، برخاست و به عنوان نخستین خادم‌الله وارد کلیسای ژوستینین، این معبد حکمت مقدس شد. – فصل ۱، ص ۳۰

این حرکت سلطان محمد فاتح، من را یاد زمزمۀ Memento mori رومی‌ها در گوش فاتحان می‌اندازد.

بهای یک ساعت سهل‌انگاری را با هزاران سال نمی‌توان پرداخت. فصل ۱، ص ۳۱

همچنین می‌توان گفت، بهای سهل انگاری یک نفر را هزاران تن نمی‌توانند بپردازند.


در این لحظه واسکو نونیز دو بالبوآ دخالت کرده گفت که با رودریگو دو باستیداس همه ساحل آمریکای مرکزی را گشته و در جایی به نام دارین مصب رودخانه‌ای دارای رسوب ذرات طلا را می‌شناسد و بومیان آنجا مردمانی صلحجو و مهمان‌نوازند. پس باید به آنجا رفت نه جای دیگر. همه مسافران پیشنهاد او را بیدرنگ پذیرفتند، کشتی به سوی دارین در شبه‌جزیره پاناما رهسپار شد و در آنجا همه پیاده شدند. طبق معمول، پس از قتل عام بومیان محل و پیدا کردن طلا با چپاول، تصمیم گرفتند در آنجا مهاجرنشینی برپا کنند و به نشانۀ حق‌شناسی مؤمنانه از این کشف، آنجا را سانتا ماریا دولا آنتیگوا دل دارین نامیدند. – فصل ۲، ص ۳۷

حق‌شناسی مؤمنانه احتمالاً اشاره به نامی دارد که اسپانیایی‌ها برای آن مکان انتخاب کردند. معنای کاملش را نمی‌دانم اما سانتا ماریا به احتمال زیاد اشاره به مریم مقدس دارد. تصور کنید که کوروش کبیر بعد از فتح بابل برای اثبات ایمان خود به اهورامزدا، نام بابل را به «مزدا» تغییر می‌داد. 🤭

یک مشکلی که من هنگام مطالعۀ تاریخ اروپا (مخصوصاً از زاویه دید غربی‌ها) دارم این است که مدام می‌گویند، فلان جا را کشف کردیم. یکی باید یک سیلی بزند و از خواب غفلت بیدارشان کند. آن مکان لعنتی که شما تازه با آن آشنا شدید، مدت‌ها قبل از شما توسط انسان‌های دیگری کشف و مورد سکونت واقع شده بود.


معاصران اثر و یک هنرمند، به ندرت از آغاز متوجه اهمیت و برجستگی آن می‌شوند. – فصل ۴، ص ۹۰

برای مثال احتمالاً در آینده دور قرار است نوادگان ما از اینکه ما متوجه اهمیت آثار امیر تتلو یا سپهر خلسه نشدیم از ما تعجب کنند یا حتی دلخور شوند. 😉

همه صفات انسانی، خردمندی، پشتکار، فرمانبرداری و توازن که برای نیازهای زندگی روزانه بسنده است، در برابر لحظه اسرارآمیز که به جز نبوغ به چیز دیگری نیاز ندارد، همچون برف در زیر آفتاب گرم، آب می‌شوند؛ این لحظه، تنها ترسیم‌کننده چهره‌های جاودانی است. این لحظه افراد مردد را حقیرانه پس می‌راند، و تنها افراد دلیر و نابغه را در آغوش نیرومند خود در بر می‌گیرد و نام آنها را جاویدان می‌سازد. – فصل ۴، ص ۱۱۵

نبرد استرلیتز، یکی از مهم‌ترین پیروزی‌های ناپلئون بناپارت

سال ۱۸۳۷ در جهان سال بسیار مهمی بود، زیرا برای نخستین بار تلگراف توانست مردم جهان را در یک آن از یکدیگر باخبر سازد. از این سال حتی در کتاب‌های درسی ما یادآوری نشده است. کتاب‌های درسی بدبختانه شرح جنگ‌ها و فتوحات چند سردار را واجب‌تر از شرح پیروزی واقعی انسانیت می‌دانند. با وجود این، هیچ سالی در تاریخ معاصر را نمی‌توان از نظر اهمیت روانشناسی با آن سال مقایسه کرد، زیرا از آن سال جهش‌های ارزش‌های زمانی آغاز شد. پس از اینکه این امکان به دست آمد که بتوان در پاریس بی‌درنگ از وقایع جاری در آمستردام و مسکو و ناپل و لیسبن آگاه شد در جهان تغییر و تحولات زیادی پدید آمد. دیگر، فقط برداشتن آخرین گام مانده بود تا با سرزمین‌های آن سوی دریاها و اقیانوس‌ها هم این رابطه برپا شود و شناسایی میان تمام بشریت فراهم گردد. – فصل ۸، ص ۱۵۲

به نظرم باید به اختراعات مهم و سرنوشت‌ساز بشر بیشتر پرداخته شود. منظورم تنها کتاب‌های درسی نیست. برای شروع باید خودمان دربارۀ آنها مطالعه کنیم، سپس درباره‌شان فکر کنیم، حرف بزنیم و بنویسیم. جا برای خیال‌پردازی و تبادل نظر زیاد است. زبان بدون رسم الخط چگونه تکامل می‌یافت؟ انرژی اتمی و موشک‌ها چگونه چهرۀ جنگ‌ها را تغییر دادند؟


[دو جوان دانشجو حوالی سال ۱۹۱۰ افتخار ملاقات با تولستوی را پیدا کرده و دارند با او درباره آرمان‌های سیاسی خود بحث می‌کنند. این دو دانشجو از تولستوی می‌خواهند خودش را از حکومت تزاری دور کند و صریحاً مواضعش را مشخص کند. در غیر این صورت دانشجوها او را متحد خود (مردم روسیه) نمی‌دانند.]

تولستوی – با کمی نرمش: به عقیده شما باید چه کار می‌کردم تا متحد شما بمانم؟

دانشجوی اول – من آن جسارت را ندارم که به شما درس بدهم، شما خودتان می‌دانید چطور از ما، از همه جوانان روسی فاصله گرفتید.

دانشجوی دوم – چرا نگوییم، آرمان ما بالاتر از آن است که نزاکت مانع یادآوری آن باشد: شما سرانجام باید چشمانتان را باز کنید و بیش از این در برابر جنایات وحشتناک دولت نسبت به ملت بی‌اعتنا نباشید. شما باید سرانجام از پشت میز کار خود برخیزید و کاملاً آشکارا در کنار انقلابی‌ها قرار گیرید. شما می‌دانید، لئون تولستوی، چه بیرحمانه جنبش ما را در هم کوبیدند. تعداد زندانیان بیشتر از شمار برگ‌های خشک باغ شماست و شما نسبت به همه اینها بی‌اعتنا هستید. فقط گاه‌گاهی مقاله‌ای در یک روزنامه انگلیسی درباره اهمیت والای زندگی انسان می‌نویسید. شما می‌دانید که امروزه حرف برای مبارزه با این وحشت خونریز، بیهوده است شما هم به اندازه ما می‌دانید که امروز تنها چیز لازم یک دگرگونی اساسی است؛ یک انقلاب. و تنها گفتار شماست که می‌تواند این اقدام را عملی سازد. شما از ما، جوانان انقلابی ساختید، و اکنون که نوبت خودتان است با احتیاط به آن پشت کرده‌اید و به این وسیله خشونت را تأیید می‌کنید.

تولستوی – من هیچ وقت خشونت را تأیید نکرده‌ام! از سی سال پیش همه کارم را رها کردم تا فقط علیه جنایات طبقه حاکم مبارزه کنم، از سی سال پیش که شما هنوز به دنیا نیامده بودید، من خیلی تندروانه‌تر از شما اعلام می‌کنم که خواهان بازسازی زیرساخت‌های اجتماعی هستم.

دانشجوی دوم – حرفش را قطع می‌کند: خوب، چه شد؟ چه نتیجه‌ای گرفتید. در این سی سال به ما چه دادند؟ شلاق و شش گلوله در سینه به کسانی که پیام شما را می‌خواهند عملی کنند. خواسته‌های صلح‌جویانه شما، کتاب‌های شما و جزوه‌های شما چه تغییری در روسیه ایجاد کرد؟

آیا متوجه نیستید که با دعوت مردم به صبر و بی‌حرکتی و امیدبخشی نسبت به سلطنت هزارساله، به زورگویان کمک می‌کنید؟ نه لئون تولستوی، دعوت این نژاد متعرعن (فکر می‌کنم این کلمه اشتباه تایپی بوده و منظور، «متفرعن» به معنای خودخواه و متکبر بوده) به نام عشق فایده‌ای ندارد، حتی اگر به زبان فرشته‌ها با آنها سخن بگویید! این نوکرهای تزار، برای مسیح شما حتی یک روبل خرج نخواهند کرد. تا گلوی آنها را نفشاریم آنها حتی یک وجب عقب‌نشینی نخواهند کرد. ملت مدت‌هاست که منتظر مهر برادرانه شماست، دیگر بیش از این منتظر نخواهیم شد. اکنون زمان اقدام است.

تولستوی – با تندی: من می‌دانم، شما این تصمیم را در اعلامیه‌های خود حتی اعمال مقدس می‌نامید عمل مقدسی که باعث بروز «کینه» می‌شود. ولی من کینه‌ای ندارم و نمی‌خواهم داشته باشم. حتی به کسانی که به ملت ما زورگویی می‌کنند، زیرا ظالم روحاً بدبخت‌‌تر از مظلوم است. ظالم مورد ترحم من است، نه مورد کینه.

[…] تولستوی – هیچ نظم اخلاقی را نمی‌توان به زور و خشونت به دست آورد. زیرا هر خشونتی باعث خشونت دیگری می‌شود، همین که دست به اسلحه بردید، استبداد دیگری پدیدار خواهد شد و به جای از میان رفتن ادامه خواهد یافت.

 دانشجوی اول – ولی راه دیگری برای از میان بردن استبداد نیست.

تولستوی – با شما موافقم، ولی هیچگاه نباید وسیله‌ای به کار برد که خود با آن مخالفیم. باور کنید که نیروی واقعی این نیست که خشونت را با خشونت پاسخ دهیم، تنها با مهربانی است که خشونت را می‌توان خنثی کرد، این گفته انجیل است.

دانشجوی دوم – حرفش را قطع می‌کند: بَه، انجیل را بگذارید کنار. کشیش‌ها از مدت‌ها پیش آن را مثل الکل برای خمودگی مردم به کار می‌برند. انجیل، دو هزار سال پیش مؤثر بود ولی حتی آن زمان هم به کسی کمکی نکرد وگرنه دنیا این اندازه غرق در بدبختی و خون نشده بود. نه، لئون تولستوی دیگر نمی‌توان با آیات تورات و انجیل مغاکی را استثمار شده را از استثمارگر و ارباب‌ها را از برده‌ها جدا می‌کند پر کرد. این مغاک، آکنده از فقر است. صدها، نه هزاران انسان مؤمن و بخشنده امروز گرسنه و تشنه در سیبری و در سیاهچال‌ها عذاب می‌کشند. فردا آنها به ده‌ها هزار نفر خواهند رسید. من از شما می‌پرسم. آیا واقعاً این میلیون‌ها نفر آدم بی‌گناه باید به علت وجود یک مشت گناهکار به عذاب کشیدن ادامه دهند؟

تولستوی – با تسلط بر خود: بهتر است که عذاب بکشند تا باعث خونریزی دیگری شوند، درست همین رنج کشیدن بیگناهان، عافیت‌بخش و بهترین وسیله علیه بی‌عدالتی است.

دانشجوی دوم – خشمناک: شما می‌گویید که این خوب است. این رنج کشیدن هزارساله و بی‌حدومرز مردم روس؟ بسیار خوب، پس به زندان‌ها بروید لئون تولستوی، از آنهایی که شلاق می‌خورند بپرسید، از کسانی که در شهرها و روستاها گرسنگی می‌کشند، از آنها هم بپرسید، آیا رنج کشیدن خوب است؟

تولستوی – خشمناک: به مراتب از خشونت شما بهتر است. آیا به نظر شما می‌توان با بمب‌گذاری و تیراندازی، برای همیشه بی‌عدالتی را حذف کرد؟ اگر چنین باشد، بدی در درون خود شما پدید خواهد آمد. باز هم تکرار می‌کنم، هزار بار بهتر است که انسان به خاطر عقیده‌ای رنج بکشد تا اینکه به نام آن جنایت کند.

دانشجوی اول – خشمناک: بسیار خوب، اگر رنج کشیدن انقدر خوب و عافیت‌بخش است پس چرا خودتان رنج نمی‌کشید؟ لئون تولستوی چرا همیشه شهادت دیگران را ستایش می‌کنید ولی خودتان در خانه گرم خود می‌نشینید و در ظرف‌‌های نقره‌ای غذا می‌خورید، در حالی که خودم دیدم، دهقانان شما با لباس‌های ژنده و نیمه‌گرسنه و سرمازده در کلبه‌هایشان زندگی می‌کنند؟ چرا نمی‌خواهید که شما و مریدان وفادارتان را هم شلاق بزنند؟ چرا شما این خانه اربابی را ترک نمی‌کنید و به خیابان‌ها سر نمی‌زنید تا شخصاً در باد، سرما و باران، فقر و بدبختی را بچشید که به قول شما لذت‌بخش است؟ چرا شما همیشه به جای عمل کردن، به حرف زدن اکتفا می‌کنید؟ چرا سرمشق قرار نمی‌گیرید؟ – فصل ۹، ص ۱۸۰-۱۸۳

تنها چیزی که مرد را خسته می‌کند تردید و بی‌اطمینانی است. عمل، هرچه باشد آزادی‌بخش است، حتی عمل بد بهتر از بی‌عملی است. فصل ۹، ص ۱۹۲

دیالوگ تولستوی و دو دانشجو ارزش چندبار خواندن را دارد. این بخش از کتاب باعث شد خوشحال شوم که کتاب «گریز به جاودانگی» را در این برهۀ تاریخی خواندم. من با بخشی از حرف‌های مطرح شده در این بخش، از جمله تحمل ظلم و بدبختی مشکل دارم. اما حرف‌هایم را بعداً در پست جداگانه می‌نویسم.

منشی – چه کسی می‌تواند ساعت آخر خود را بداند؟ اگر می‌دانستیم، همه‌چیز بهتر می‌شد.

تولستوی – نه ولادیمیر، اصلاً بهتر نمی‌شد. این داستان قدیمی را که دهقانی یک روزی برایم تعریف کرده بود شنیده‌ای؟ دربارۀ زمانی است که مردم از ساعت مرگشان باخبر بودند و مسیح این آگاهی را از آنها گرفت. در آن زمان مسیح دید بسیاری از دهقانان از کشت و کار دست کشیده‌اند و همچو گناهکاران به سر می‌برند [نوید: احتمالاً منظور کسانی‌ست که منتظر حکم اعدام هستند]. از یکی از آنان علت این بیکاری را پرسید و آن دهقان بینوا فقط به غرولند کردن پرداخت: برای چه کار کنم؟ در حالی که پیش از درو باید این جهان را ترک کنم. مسیح دریافت که مردم نباید از ساعت مرگشان باخبر باشند و از این رو این قدرت را از آنان گرفت. از آن پس همه تا آخرین روز زندگی خود به کار پرداختند گویی که زندگی ابدی است. این هم بسیار درست است، چون تنها کار کردن است که مردم را به ابدیت پیوند می‌دهد (مثل خود تولستوی که به خاطر آثارش به ابدیت پیوند خورده). برای همین است که من هم امروز طبق معمول به کار شخم زدن ادامه خواهم داد – در اینجا اشاره به دفتر خاطرات خود می‌کند. فصل ۹، ص ۱۹۳


کوچکترین حادثه بی‌ارزش در آنجا تبدیل به خطری بزرگ می‌شد. فرار یک سگ، اسبی که از خوردن خودداری می‌کرد، رویدادهای پرخطری بودند، زیرا در این تنهایی [تنهاییِ یک گروه اکتشافی ۱۰-۲۰ نفره در قطب جنوب که که فاصله‌اش از هر انسان یا شهری هزاران کیلومتر است] ارزش هرچیزی هزار بار بیشتر می‌گردد. اما لوازم واجب برای زندگی، به جای ارزش مادی، ارزش حیاتی می‌یابند، چون جبران‌ناپذیرند. جاودانگی شاید در گرو چهار تا نعل یک اسب است یا آسمانی پر ابر و خبردهنده از یک طوفان، که می‌تواند اقدام پرافتخاری [کشف جنوبی‌ترین نقطه قطب جنوب، زودتر از کشورهای دیگر] را نابود کند. – فصل ۱۰، ص ۲۲۲

این پاراگراف من را یاد بخشی از داستان رابینسون کروزو می‌اندازد. در آنجا پیدا کردن چند دست لباس و ابزارآلات رابینسون کروزو را که در جزیره‌ای دور افتاده تنها مانده، بیشتر از طلا و جواهراتِ بی‌صاحب خوشحال می‌کند.

[گروه اکتشافی انگلیسی که پس از گروه نروژی به قطب جنوب رسیده بود، خسته و گرسنه و با احساس بازندگی در حال بازگشت به سمت کشتی بود] هنگام رفتن آرزوی بزرگشان و شوق تحقق بخشیدن به کنجکاوی و خواسته‌های تمامی یک نسل، آنان را به شور و پویایی وا می‌داشت و فکر پیروزی در این اقدام دلیرانه همراه با کسب نام جاویدان، به آنان نیروی فراتر از بشر می‌داد.

در حالی که اکنون مبارزه فقط برای زنده ماندن و بازگشت جسمانی و بدون افتخاری بود که در ضمیر خود چندان امیدی هم به آن نداشتند و این حقیقت، ضعف آنها را بیشتر می‌کرد. – فصل ۱۰، ص ۲۲۷


باری خبرچین‌ها متوجه افراد پرحرف هستند، آنها نمی‌دانند وقتی پای به راه انداختن انقلاب در جهان در میان باشد، خطرناک‌ترین اشخاص افراد دورافتاده از دیگران‌اند که به مطالعه و دانش‌اندوزی می‌پردازند. [اشاره به ولادیمیر لنین که در کنار هزاران جاسوس و آدم مثلاً مهم در سوئیس زندگی می‌کرد و کسی به او توجهی نداشت. در نهایت همین شخص ظاهراً کم‌اهمیت، چهرۀ اروپا و جهان را تغییر داد.] فصل ۱۱، ص ۲۳۵

ولادیمیر ایلیچ لنین، رهبر انقلاب روسیه، در میان انقلابیون (منبع عکس)

پی‌نوشت

معاصران یک رویداد، به ندرت از آغاز متوجه اهمیت و برجستگی آن می‌شوند.

  1. البته قبل از بردن به خانه، آن را به صندوق‌دار دادم و هزینه را پرداختم. من فقط کتاب دیجیتال می‌دزدم و اهل دزدی کتاب کاغذی نیستم.