وقتی این نوشته از محمدرضا شعبانعلی عزیز رو خوندم، یک خاطرهای برام تداعی شد. فکر میکنم کلاس هفتم بودم و زمان امتحانات خرداد یا دی بود. به هرحال داشتم از مسیری که همیشه رفتوآمد میکردم به مدرسه میرفتم.
جایی که نسبتا خلوت بود دیدم یک کلاغ و یک کبوتر باهم درگیرن. بال کبوتر آسیب دیده بود یا کلاغ بهش آسیب زده بود، کلاغ در تلاش بود که کار کبوتر رو تموم کنه. با نوک و پنجهاش مدام بهش ضربه میزد.
من برای کسری از دقیقه بهشون نگاه کردم.
اول فکر کردم، این چرخۀ طبیعته و من نباید توش دخالت کنم. احتمالا این کبوتر روزی این کلاغه باشه.
بعد گفتم نه، نمیشه اجازه بدم همینجوری کبوتر بدبخت رو بکشه.
پس یک سنگ پرتاب کردم به سمتشون (به نیت کلاغه) و البته به هیچکدوم اصابت نکرد اما حملات کلاغ رو متوقف کرد. کلاغه به من نگاه کرد و من سه قدم با صدا و سرعت زیاد به سمتش برداشتم، کلاغ پرید و رفت.
من هم به راهم ادامه دادم. نفهمیدم کبوتره چی شد. همون کلاغ یا یه کلاغ دیگه برگشت و کارش رو تموم کرد؟ شایدم یه گربه فرصتطلب سر رسید!
اون کبوتر آسیب دیده بود. یا بلافاصله خورده شد، یا امیدوارم رسیده باشه یه جای امن و خوب شده باشه.
حالا دوست دارم بدونم، آیا کار درستی کردم؟ دفعه بعدی هم دخالت کنم یا بذارم طبیعت به کارش برسه؟ البته اگر من میخواستم به اون کبوتر خیلی لطف کنم باید میبردمش خونه و ازش تا زمان التیام آسیبدیدگیاش نگهداری میکردم. هرچند مقصدم مدرسه بود و با موجودات غیرانسان رابطۀ صمیمیای ندارم.
یادمه زمانی که بچه بودم، مورچهها رو لای فرش دفن میکردم. یا توی یه ظرف زندانیشون میکردم. البته توی رفتارم با حیوانات یکی دوتا سابقۀ خوب هم دارم.